یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

یاسمین زهرا دختر ناز ما

عشق الهی

سلام دختر خوبم .امروز چهارم صفر هست و فرشته ناز ما بیست و پنج هفته و پنج روز داره. فردا شهادت حضرت رقیه (س) هست و من و شما توی یه ختم قرآن دسته جمعی واسه ایشون یه جز برداشتیم که قراره با هم بخونیم. راستی مامانی من دور سوم ختم قرآن خودم هم تا جز نوزده رسیدم . مامان هر روز به خاطر دخمل نازش چندین بار وضو میگره آخه خیلی ثواب داره که زن باردار دایم وضو داشته باشه و چون شما بزرگ شدی و مامان مجبوره (با عرض معذرت)زیاد دستشویی بره دیگه هربار بعدش دوباره وضو میگیرم . دیروز هم اولین جمعه ماه صفر بود و حدیث شریف کسا خوندنش ثواب داشت که منم خوندم و برای سلامتی دخترم دعا کردم . از اول محرم هم هر صبح زیارت عاشورا  میخونم و ایشااله تا چهل روز حتما اد...
16 آذر 1392

اینم یه شعر واسه دختر نازم

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی                                                            و بهترین غزل توی دفترم باشی   تو آمدی که بخندی،                                                                          خدا بمن خندید واستخاره زدم، گفت: کوثرم باشی    تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود                                                         تو دست کوچک بارانِ باورم باشی ...
16 آذر 1392

حالو هوای این روزهای من.

این روزها بودنت را با لگد هایی آرام برای مادر یادآور میشوی . دخترک نازم  تو  درون منی و با تکانهایت آرامم میکنی . به من میگویی که هستی . رویای لحظه هایم این روزها آرزویم دیدن توست که بیایی و در آغوشت بگیرم به چشمان زیبایت بنگرم و ببینم مثل من شدی یا مثل بابایی؟ نمیدانم مثل چه کسی خواهی شد اما میدانم که برایم عزیز خواهی بود . روزهای پایان ۶ ماهگی را با هم میگذرانیم اما همچنان شکمم من کوچک است چون دختر نازم آن عقب ها خود را پنهان کرده تا با من قایم باشک بازی کند . الان هم شنا میکنی و دست و پایت را برایم تکان میدهی و انگار خوشحالی که برایت مینویسم . میدانم که تو زیبا خواهی بود و زندگیم را زیبا خواهی کرد .   ...
10 آذر 1392

بابایی خواب دخملش رو دیده......

دختر نازم بابایی یکی از همین شبا خواب تو رو دیده بود که تو رو توی ماشینش بغل گرفته بوده و بهت شکلات میداده بخوری .و صبحش آنچنان با ذوق برای مامانی تعریف میکرد که انگار با خود واقعی تو بوده و دلمون برات لک زد کاش زمان زودتر بگذره تا تو زودتر بیای پیش مامان و بابا . عزیزم هر دو تامون بی قراریم تا بیای بغلمون و دنیای ما بشی.زیباترین هدیه خدا خیلی دوست داریم .                ...
10 آذر 1392

خرید سیسمونی

حالا دیگه جنسیت شما هم مشخص شده بود و انتظار مامانی برای خرید سیسمونی به سر رسیده بود چون من اوایل خیلی دوست داشتم که برای شما خرید کنم اما بابایی میگفت صبر کن بعد از تعیین جنسیت میریم خرید.روز جمعه سوم آبان بود که خاله زهرا زنگ زد و گفت من این هفته شیراز هستم چیزی میخوای تا برات بخرم اما من گفتم من خودم باید بیام تا با هم بریم خرید خلاصه ما که چهار پنج روز قبل شیراز بودیم دوباره آماده شدم و عصر شنبه این بار با اتوبوس به عشق خرید برای دخترم  راهی شیراز شدم توی راه چون یک جا ثابت بودم خیلی اذیت شدم . وقتی رسیدیم مثل همیشه بابا عزیز خودش اومده بود ترمینال جلومون که سوار شدیم و رفتیم خونه خاله زهرا که تازه از مشهد برگشته بودن خلاصه فردا و پس فر...
29 آبان 1392

سونو تعیین جنسیت

دوشنبه ۲۹ مهر ماه پایان هفته ۱۹ بود که دکتر سونو سلامت نوشته بود  که تا پایان هفته ۲۲ وقت داشت اما مامانی بی قرار بود تا هر چه زودتر بره از وضعیت شما آگاه بشه تا اون روز مامانی نزدیک به هفت کیلو وزن اضاف کرده بود و به نسبت قبل تپلی شده بود.که هر کی به من میرسید میگفت بچه ات دختره و منم دیگه از دختر بودن شما ۹۹٪ مطمین بودم و فقط اون روز گفتم من دارم میرم که یک درصد دیگه رو مطمین بشم رفتم و اونجا دکتر شروع کرد و همه اعضای شما رو زوم شده بهم نشون داد و گفت که خدا رو شکر سالمی و خوب که همه اعضای داخلی و خارجی رو چک کرد و از سلامت شما مطمین شد یهو گفت (دخترم هست ) و این جمله ای بود که من منتظر شنیدنش بودم و من هول شدم و بهش گفتم از کجا فهمیدی ؟ گ...
29 آبان 1392

عشق مامان و بابا

از روزی که توی دلم اومدی من وبابایی بی تاب توییم .بی تابیم تا نشانه هایی از تو را ببینیم . ماههای اول  مدام منتظر بودیم تا شما تکون بخوری و دل ما روشاد کنی بابایی هم همش منتظر تا شما بزرگ بشی و دل مامانی بزرگ بشه. از همون اول همش میپرسه که پس کی بزرگ میشه منم همون موقع بهش گفتم که بچه کم کم بزرگ میشه و چون شما در کنار منی و هر روز منو میبینی تغییرات رو زیاد احساس نمی کنی  و همین طور هم هست تا الان که ما هفته بیست و چهاریم بابایی هنوز میگه چرا بزرگ نمیشه پس ؟ از ماه سوم و چهارم وقتی من روی کمر جلو تلوزیون روی مبل دراز میکشیدم  گاهی تکون های شما رو احساس میکردم وبا بابایی کلی ذوق میزدیم و خوشحال میشدیم و اما درست از روز ۲۸ مهر ماه  یعنی آخر...
29 آبان 1392

دومین سونوگرافی

مامانی جونم واست بگه که دومین سونو برای تشخیص بیماریهای کروموزمی و ناهنجاری های مادر زادی هست که بایدبین هفته های ۱۱تا ۱۴ انجام بشه و بابایی چون سلامتی شما خیلی واسش مهم بود گفت باید حتما برای این سونو بریم شیراز و مرخصی برای شنبه ۱۶ شهریور گرفت و ما پنج شنبه ظهر ۱۴ شهریور وقتی بابایی از سر کار برگشت راهی شیراز شدیم و رفتیم خونه باباجون و مامان آسیه اونا برای اولین بار بعد از بارداری منو میدیدن و مامان آسیه خیلی خوشحال بود. کارایی میکرد رفت سوزن نخ آورد میگرفت روی نبض دست چپ من و بابایی و از نوع حرکتش میگفت این بچه پسره و خیلی هم مطمین بود و میگفت این روش تعیین جنسیت ابن سیناست و من اطمینان دارم که درسته و من میخندیم و میگفتم شما دستت رو تکو...
25 آبان 1392

آرزوی مامان...

مامانی نمیدونی  این شبا که میرم روضه چقدر دوست دارم تو بغلم باشی . ای خدا کی میشه سال دیگه بیاد و منم با دختر نازم برم مراسم شیرخوارگان حسینی . مراسم روضه. ایشاله که سالم بیای بغل مامان تا همه جا با هم بریم. ...
21 آبان 1392

انجام اعمال عبادی برای تربیت و رشد روح تو...

دومین ماه بارداری من همزمان بود با ماه رمضان من توی ماه رمضان خدا بهم توفیق داد و تونستم دو دور کامل قرآن رو ختم کنم یعنی هر روز دو جزء از قرآن رو میخوندم  به نیابت از حضرت ام البنین(س) مادر حضرت ابالفضل (ع) به نیت تعجیل در فرج امام زمان و ثوابش رو هدیه میکردم به روح تمامی اموات شیعیان از روز ازل تا به اون روز و همچنین روح آقاجون. شاید با خودت بگی چه نیتی طولانی آره مامانی ما میتونیم با انجام یک کار خیر این جوری ثواب بسیار زیادتری رو نصیب خودمون کنیم . خدای مهربون واسه هر کدوم از اینا یه ثواب جداگانه ای برامون در نظر میگیره (اینو معلم قرآنم بهم یاد داده). امیدوارم که تو هم یاد بگیری و از این کارا انجام ب ماه سوم طبق ریحانه بهشتی آیة الکر...
21 آبان 1392