یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

یاسمین زهرا دختر ناز ما

اولین سونو گرافی

روز سه شنبه ۱۵ مرداد سه روز مونده بود تا عید سعید فطر من نوبت گرفتم برای سونو گرافی ؛ بابایی منو رسوند در مطب و خودش رفت . چون اولین سونو بود .من باید آب زیادی میخوردم تا دکتر بتونه شما که هنوز خیلی ریزه بودی رو پیدا کنه   . زنگ زدیم به بابایی که بطری بزرگ آب معدنی خنک برامون خرید و آورد من حدود یک ساعتی که منتظر بودم تا نوبتم بشه مدام آب خوردم و راه رفتم حالا فکر کن آبی که اصلا میل نداری رو باید یک بطری بزرگ رو میخوردم چون خانم منشی میگفت تا مثانه پر نشه و احساس ادرار شدید نداشته باشی نمی ذارم بری داخل. بعد رفتم داخل خانم دکتر سونو رو انجام داد ازش خواستم تا صدای قلب خوشکل رو برام بذاره تا گوش کنم اون روز برای اولین بار زیباترین آهنگ زندگ...
21 آبان 1392

خبردار شدن عسل از اومدن شما

عسل وقتی فهمید که من قراره یه نی نی بیارم  مدام پشت تلفن و حضوری ازمن با زبون بچه گونه اش که تازه به حرف اومده بود میپرسید : - خاله نی نی دالی؟ - آره خاله. -شا هست؟(یعنی کجا هست؟) -هنوز نیومده میخوایم بریم بخریم -بیام باهاش بازی بکنم ؟ -آره وقتی اومد بیا بازی بکن باهاش -میخوام بخلش بکنم.(بغلش بکنم ) این سوالها رو بیش از هزر بار ازمن و بقیه میپرسید و خیلی متعجب بود بار اولی که بعد از این خبر اومد خونمون همه جا رو گشت تا نی نی پیدا کنه همش مپرسید خاله نی نی شا (کجا)هست؟ وقتی همه جا رو گشت و فهمید خبری نیست یه کم دلش آروم شد. هر وقت اسم نی نی ما وسط میومد بهانه میگرفت که میخوامش میگفتیم هنوز نیومده عید که شد م...
20 آبان 1392

مهمونی دادن به خاطر شما

خاله ها شدیدا بهانه گرفته بودن که باید شیرینی نی نی و استخدامی بابایی رو به ما بدین . ماه رمضون بود و خاله نرگس هم از بندرعباس اومده بود و فکر کنم شنبه ۵مرداد بود که ما خاله ها و مامان جون رو دعوت کردیم برای شام بیان خونمون . بابایی حسابی تدارک دیده بود شام کباب کوبیده از بیرون با کلی مخلفتات خرید و خودش پلو توی خونه درست کرد و خلاصه مادر جون و خاله عباده و خاله  نرگس و زهرا با دوتا دخمل شیطونشون به همراه همسراشون اومدن خونمون مهمونی . درسا کوچولوکه تازه راه افتاده بود و خیلی خوشمزه راه میرفت باباش کف دستش میذاشتش و میبردش بالای بالا و اونم با خوشحالی خودش رو میگرفت و میخندید و من و خاله عباده عکس مینداختیم ازش. عسل هم که مدام ...
20 آبان 1392

خوش قدمی فرشته ما

همون روزای اولی که تو توی دل مامانی اومده بودی حکم استخدامی بابایی هم اومد که باعث خوشحالی من و بابایی شد آخه بابایی همش میگفت نکنه که من استخدام نشم نکنه منفک بشم البته الکی خودش رو اذیت میکرد.  همون ماه بود که حقوق بابایی زیاد شد و یه معوقه هم مال قبل براش به حساب ریختن و من به بابایی گفتم که این بچه دخمل هست که رزق و روزیش زیاده و با خودش برکت برامون آورده. اینا رو گفتم عزیزم که بدونی ما از همون اول به خوش قدمی تو ایمان داشتیم گلم قربون قدمای نازت برم که خیلی ماهی.   ...
20 آبان 1392

خبر رویش نو گل زندگیمون

روز شنبه بیست و دوم تیر ماه ۱۳۹۲ بود که بی بی چک مثبت شد و من و بابایی خیلی خوشحال شدیم فرداش مامانی رفت آزمایش هم داد تا مطمین بشیم . بابایی ظهر دوشنبه رفت جواب آزمایش رو گرفت و با دودلی اومد خونه چون دکتر آزمایشگاه واضح به بابایی نگفته بود که مثبته اما من آزمایش رو که دیدم فهمیدم که خدا رو شکر مثبت هست و ما داریم مامان و بابا میشیم و به بابایی قول دادم که اینی که من میگم درسته و دیگه دنبال دلیل نباشه . عصر همون روز رفتیم خونه مادر جون تا به همه خبر بدیم آخه از خوشحالی طاقت نداشتیم . خاله زهرا و عسل همون جا بودن و مادر هم بود که ما بهشون گفتیم  و خوشحال شدن و خدا رو شکر کردن بعد هم خاله عباده اومد بهش گفتم و کلی ذوق کرد. همون جا من به با...
20 آبان 1392

مقدمه

فرشته ی ناز و خوشمل مامانی اگه میبینی تا به امروز مطلبی واست ننوشتم نه اینکه نمی خواستم نه ؛ من تازه وبلاگ نویسی رو یاد گرفتم گلم.                     حالا از امروز میخوام شروع کنم و برات همه چیز رو از روز اول بنویسم باشه مامانی امروز بیست و دو هفته تموم شده و فردا وارد هفته بیست و سه میشیم  امیدوارم خدا جون خودش مواظب گل منم باشه.                             ...
20 آبان 1392

به نام خالق زیبایی ها...

خدای من خدای خوب مهربان توراسپاس میگویم به خاطر همه نعمت هایی که به من ارزانی داشتی . به خاطر داشتن همسری مهربان. به خاطر اینکه اینک مرا لایق مادر شدن دانستی و فرشته ای را از عرش کبریاییت برای زمینی شدن به من سپردی ....     و من خوشحالم به خاطر این نعمتهای بزرگ  و تو را سپاس می گویم.     خدایا هزاران هزار بار شکر. شکر به خاطر اینهمه زیبایی.   ...
20 آبان 1392