یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

یاسمین زهرا دختر ناز ما

تعیین اسم برای پرنسس زندگیمون

و اما موضوعی که تا به امروز من هیچ صحبتی ازش نکردم و در واقع تا امروز فقط یک راز بود بین من و بابایی و شما دختر گلمون . از همون ماه دوم بارداری من و بابایی هم اسم پسر و هم اسم دختر رو انتخاب کرده بودیم و البته از همون موقع هم تصمیم گرفتیم که به هیچ کس نگیم . چون تعیین اسم یه چیز کاملا سلیقه ای هست شاید بعضی ها خوششون نمیومدو  هر کس یه نظری داشت و اون وقت کار ما رو در انتخاب اسم سخت میکرد . خلاصه گفتیم به هیچ کس نمی گیم و راحت . اسم پسرونه رو که بابایی خیلی به شدت از اسم یاسین خوشش میومد و منم میگفتم یه محمدم اولش میذاریم که قرار بود بذاریم محمد یاسین. اسم دخترونه رو هم من هر اسمی رو پیشنهاد میدادم بابایی میگفت نمی دونم چرا به دلم نمیشینه ...
21 اسفند 1392

دل نوشته

خدایا به حق پنج تن آل عبا (ع) قسمت میدهم بهترینها را برایم رقم بزن و در این راه یاری ام کن تا زایمان طبیعی راحت و موفقی داشته باشم . خدایا من از هیچ چیز خبر ندارم و تو عالم به همه چیز هستی . نمیدانم فردا چه خواهد شد اما همه امیدم به توست و همه نگاهم به دستان پرمهر تو که همیشه یاری ام کرده ای پس اینبار هم یاری ام کن ای معبود بی همتا . خدایا کمکم کن تا با یاری ات بهترین زایمان را داشته باشم و دفعه بعد که به این وبلاگ می آیم با یکی از زیباترین خاطرات زندگیم که تو برایم رقم زده ای بیایم و از مهربانی و لطف و بزرگی ات بنویسم و به همگان بگویم که تنها تو ،تنها تو بودی که یاریم کردی و برای آسان نمودی و دخترم را سالم در کنارم نهادی .               ...
19 اسفند 1392

روزهای آخر و حال مادر

سلام گلم امروز هفته سی و نه هم تموم شد یعنی الان 273 روز از بارداری من میگذره و تنها هفت روز به پایان بارداری باقی مونده . دخترم نمیدونم اونجا جا خوش کردی چکار؟ من همش دعا میکنم که همین هفته بیای چون بابایی از 25 اسفند به بعد دیگه مرخصی بهش نمیدن و این طوری خیلی بده. نمیدونم شایدم خدای مهربون خودش صلاح بنده هاش رو بهتر میدونه و قراره تو توی یه روز خوب به دنیا بیای شایدم بخوای اینقدر اونجا بمونی تا متولد سال جدید بشی . ولی مامان و بابا این روزا خیلی نگرانند چون هر لحظه منتظر اومدن تو هستن و نمیدونن که کی میای ؟ ولی دعا میکنم هر موقع میای به سلامتی و دل خوش بیای توی بغل مامان و بابا و مامانی حالا که با وجود همه تعریفای وحشتناکی که از درد زای...
19 اسفند 1392

سی و شش هفته و سه روز

سلام مامانی امروز رفتم بهداشت صدای قلبت رو گوش دادن گفتن انگار دخترت در حال دویدنه قلبش یه خورده تند میزنه بهم گفتن برو زایشگاه نوار قلبش رو بگیر تا مطمین بشی که دیگه دوباره با بابایی راهی بیمارستان شدیم و رفتیم اونجا نوار قلبت رو گرفتن که خدا رو شکر خوب بود و بعد از دو ساعت کارمون تموم شد و اومدیم خونه. ای دختر شیطون مامان داشتی ورزش میکردی آره؟
1 اسفند 1392

ماه نهم

سلام خوشکلم امروز پنج شنبه 24 بهمن ماه هست و ما الان 35 هفته و 3 روز هست که با همیم . پنج شنبه هفته قبل وارد ماه نهم شدیم و از روز شنبه مدام سر درد دارم و روز یکشنبه مامان توی خواب یه کمردرد و پا درد بدی گرفته بود و از صبح زود دو بار کامل شکمم سفت شد که بهش میگن انقباض، دیگه اینکه یک هفته هم بدون دلیل معده م ناراحت بود که اینا همه نشونه های مشکوکی بودن و من رفتم دکتر و دکتر سریعا نامه بستری داد و گفت برو زایشگاه تا من بیام . من زنگ زدم بابایی اونم حول حولکی اداره مرخصی گرفت و اومد با هم رفتیم بیمارستان و من رفتم داخل ازم آزمایش خون و ادرار گرفتن یه سرم با یه سوزن خیلی کلفت زدن پشت دستم البته بازش نکردن و روی تخت خوابیدم تا دکتر اومد دیگه ن...
24 بهمن 1392

تا پایان انتظار

خوب خدا رو شکر با یاری خدای مهربون نیمی از ماه هشتم هم رفت و به حساب مامانی فقط پنجاهو دو روز دیگه مونده تا خانوم خوشکل ما به دنیا بیاد. جیگرش برم من. 228 روز گذشت ...فقط 52 روز دیگه مونده ...آخ جون . خدایا خودت برام سالم نگهش دار و صحیح و سالم به دستم برسونش.
4 بهمن 1392

سونو گرافی هفته سی و دو

من روز دوشنبه که سی دو هفته تموم بود دخترم رو بردم سونوگرافی اما خانوم خانوما کوچولو بودی و وزنت صد گرم کمتر بود و سونو سنت رو به همین دلیل یک هفته کمتر زد و گفت سی و یک هفته هست اما من با همون حساب قبلی خودم پیش میرم. جیگیلی مامان من اینهمه غذا میخورم و تپل شدم شما چرا اونجا استفاده نمی بری و کوچولو موندی؟ ولی دکتر گفت هیچ موردی نداره و خدا رو شکر همه چیز خوبه .  راستی دکترم ازم پرسید زایمان طبیعی میخوای گفتم آره گفت پس دختر شجاعی هستی. گفتم کجاش رو دیدی من خواهر پسر شجاع هستم.
4 بهمن 1392

جیگر مامان

سلام مامانی امروز جمعه چهارم بهمن سال هزاروسیصد و نود و دو هست و من سی و دو هفته و چهار روزه که باردارم. و تو رو خیلی دوست دارم  و فقط همه دعام از خدای مهربون اینه که تو رو برام سالم نگه داره و صحیح و سالم به دستم برسونه . امروز رختخوابت رو برات پهن کردم توی تختت تا دلم خوش باشه و ایجوری سرگرم بشم. ولی تو نیستی که بذارمت روش بخوابی ای خدا کی میاد اون روز تا من دخترم جیگیلی خوشملم رو بغل بگیرم و یه نفس راحت بکشم؟
4 بهمن 1392

انتظار...

مامانی هنوز هفتاد روز دیگه مونده تا پایان چهل هفته بارداری نمی دونی چقدر انتظار سخته.  کاسه صبر مامانی این روزا خیلی سر اومده. ای کاش زمان سریعتر بگذره و من اصلا متوجه نشم .  احساس دلتنگی عجیبی دارم دلم خیلی گرفته . روزا توی خونه خیلی برام دلگیرو طولانی هست نمیدونم چکار کنم چطوری خودم رو مشغول کنم تا این روزا بگذرن و من به تو برسم . روزا دیر میگذره شبها طولانی هست و هفته ها دراز و مامانی خیلی تنهاست خیلی . دلم خیلی گرفته مامانی خیلی . کاش تو زودتر بیای و منو از این دلتنگی رها کنی و مونس و همدمم باشی قول میدم مامان خوبی واست باشم یعنی تمام سعی خودم رو میکنم . خدایا هیچ مادری رو ناامید نکن و دامن همه منتظران رو سبز کن از یه کوچولوی دوست د...
16 دی 1392

پایان هفت ماهگی

الحمدلله رب العالمین امروز با یاری خدای خوب و مهربان بهترین یاور بندگان ماه هفتم از بارداریم هم تموم شد .یعنی 210 روز رو به لطف خالق هستی بخش به سلامتی گذروندیم. مدیون خدای خوبم هستم که تا اینجا یاریم کرد و از صمیم قلب ازش میخوام که در باقیمانده راه هم کمکم کنه و برام بهترینها رو قرار بده تا بتونم دختر نازم رو به سلامتی بغل بگیرم . خدایا ازت میخوام که زایمان رو برام آسون کنی تا لذت شیرینی فرزندم رو بچشم وبتونم به سلامتی دخترم رو بغل بگیرم. خدایا همه امیدم به دستان توست دخترم رو به خودت سپردم و از خودت سالم میخوامش . خدایا کمکم کن.خدایا کمکم کن.
16 دی 1392