یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

یاسمین زهرا دختر ناز ما

دومین سونوگرافی

1392/8/25 22:23
29 بازدید
اشتراک گذاری
مامانی جونم واست بگه که دومین سونو برای تشخیص بیماریهای کروموزمی و ناهنجاری های مادر زادی هست که بایدبین هفته های ۱۱تا ۱۴ انجام بشه و بابایی چون سلامتی شما خیلی واسش مهم بود گفت باید حتما برای این سونو بریم شیراز و مرخصی برای شنبه ۱۶ شهریور گرفت و ما پنج شنبه ظهر ۱۴ شهریور وقتی بابایی از سر کار برگشت راهی شیراز شدیم و رفتیم خونه باباجون و مامان آسیه اونا برای اولین بار بعد از بارداری منو میدیدن و مامان آسیه خیلی خوشحال بود. کارایی میکرد رفت سوزن نخ آورد میگرفت روی نبض دست چپ من و بابایی و از نوع حرکتش میگفت این بچه پسره و خیلی هم مطمین بود و میگفت این روش تعیین جنسیت ابن سیناست و من اطمینان دارم که درسته و من میخندیم و میگفتم شما دستت رو تکون میدی  میگفت خودت امتحان کن وقتی خودم امتحان میکردم تکون نمیخورد و ما قبول نمیکردیم تا جایی که اون برای اثبات ادعاش گفت من حاضرم اگه این بچه پسر نبود صد هزار تومن به شما بدم.

خلاصه ما شب پنج شنبه و جمعه وشنبه رو مهمون اونا بودیم و روز شنبه ساعت یک ربع به یازده شب مطب دکتر سونو نوبت داشتیم سر شب من و بابایی زدیم بیرون رو رفتیم هایپر استار خلیج فارس که با خونه اونا فاصله کمی داشت همونجا هم یه پیتزا قارچ و گوشت و دو عدد سمبوسه زدیم به رگ و مامانی کمر درد شدیدی  گرفته بود به خاطر راه رفتن (کلا سه ماهه اول خیلی کمر درد میکشیدم مخصوصا موقع راه رفتن)که دیگه ساعت ده وسایلمون رو جمع کردیم خداحافظی کردیم مامان آسیه هم سبدمون رو آماده کرده بود و همه خوراکی از جمله وسایل ساندیچ کتلت رو که خودش درست کرده بود رو برامون گذاشته بود تا برای شام توی راه بخوریم که بعد از سونو برگردیم شهرستان .ساعت ده ونیم رسیدیم مطب و من آخرین نفری بودم که قرار بود ویزیت بشم هنوز افرادزیادی منتظ نشسته بودن توی مطب خلاصه من و باباییی هم یک ساعت منتظرنشستیم تا بالاخره ساعت یک ربع به دوازده نوبت من شد و  خدا رو شکر دکتر سونو کرد و گفت نی نی سالمه من هر چی توی مانیتورش نگاه کردم نتونستم شما رو ببینم مامانی. حتی اولش همچین ترسیده بودم که از دکتر پرسیدم دکتر هستش گفت چی گفتم بچه گفت آره ایناها این قلبشه اینی که اینجا داره تکون میخوره و من توی اون صفحه سیاه و سفید فقط دیدم که آره یه چیزی تکون میخوره .بعد هم من اومدم بیرون و بابایی همین که فهمید شما سالمی خدا رو شکر کرد و خوشحال شد و دو تایی با خوشحالی  اومدیم بیرون .

دیگه ساعت دوازده نیمه شب بود که با بابایی از شیراز زدیم بیرون و ساعت دو نیم  رسیدیم شهرستان خونه خودمون دیگه ساعت سه بود که خسته خوابیدیم وبابایی ساعت شش دوباره باید بلند میشد و میرفت سر کار یعنی بابایی اون شب فقط سه ساعت خوابید.

 تصویر متحرک زیباسازی وب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)