یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

یاسمین زهرا دختر ناز ما

خاطره زایمان طبیعی من

1393/3/9 17:30
2,397 بازدید
اشتراک گذاری

من از همون اول به زایمان طبیعی فکر میکردم و راجع بهش خیلی خونده بودم و از سزارین عجیب میترسیدم.

تازه وارد هفته 36 شده بودم که یه روز وقتی از خواب بلند شدم دیدم شکمم عین سنگ سفت میشه مخصوصا موقعی که از سر جام بلند میشدم که راه برم سریعا سفت میشد و راه رفتن رو برام سخت میکرد ولی کاملا بدون درد بود،اون روز از قضا کمی حالت تهوع داشتم و یه سردرد خفیف هم داشتم و چون قبلا خونده بودم که این علایم خوب نیست بعد از مشورت با دوستای نی نی سایت سریع رفتم پیش دکترم و وقتی علایمم رو گفتم انگاری خانوم دکتر رو هم ترسوندم و اونم سریعا نامه بستری داد و گفت برو زایشگاه منم میام رفتم اونجا ان اس تی انجام دادن و بستری کردن و آزمایشایی که خانوم دکتر نوشته بود برای تشخیص مسمومیت ازم گرفتن و تا ظهر که خانوم دکتر اومد جواب اونا هم حاضر شد اما خدا رو شکر همه چیز نرمال بود و من الکی ترسیده بودم دکترم اومد کنارم دست گذاشت روی شکمم و تا ده قیقه صبر کرد اما انقباضی مشاهده نکرد بهم گفت همین بود انقباضایی که میگفتی گفتم وقتی بلند میشم میشینم یا راه میرم میگره گفت درد هم داری گفتم نه. مامای ارشد زایشگاه هم مدام میومد میگفت درد داری میگفتم نه میگفت پس چرا بستری شدی میگفتم چون انقباض داشتم اما بدون درد دیگه خانوم دکتر هم دید که این انقباضات من الکی هست گفت ایشون رو مرخص کنید و خودش دیگه رفت ولی شیفت عوض شد و به ما گفتن باید تا پایان شیفت بمونید چون سیستم برای ترخیص حتما باید یک شیفت بگذره خلاصه ما تاعصر اونجا بودیم و موارد مختلفی از زایو ها رو دیدیم که همه رو هم هر کسی رو به یه دلیلی بردن اتاق عمل .وخلاصه یه تجربه ای از زایشگاه بدست آوردیم و با محیط اونجا آشنا شدیم . ضمنا بگم که چون توی شهر ما دوتا دکتر بیشتر نیست دکترا برای زایمان طبیعی نمیان و فقط مشتاق عمل کردن هستن و زلیشگاه بیمارستانمون هم مدام با یه دلیل الکی بیشتر افرادی که رفتن برای طبیعی رو میفرستن برای سزارین. دکتر منم از همون اولش سعی میکرد که نظر منو به سزارین جلب کنه اما تا اون روز نتونسته بود . و بعد از این اتفاق هر وقت میرفتم مطب بهم میگفت توهنوز نظرت به طبیعی هست میگفتم آره میگفت رفتی زایشگاه نظرت عوض نشد میگفتم نه میگفت پس خیلی شجاعی.

اما این انقباضایی که گفتم با یه کمر درددای خاصی تا آخر ماه نه با من همراه بودن و دیگه یه چیز طبیعی شده بودن و برنامه پیاده رویم که هر روز روزی نیم ساعت 45 دقیقه میرفتم رو برای مدتی تعطیل کردم چون از طرفی میترسیدم موجب زایمان زودرس بشه و حتی بعضی روزا کارای خونه رو هم نمی تونستم انجام بدم و مامانم میومد برام غذا درست میکرد و ظرفا رو میشست و میرفت.

هفته 38 که رفتم مطب دکتر و آخرین سونوگرافی رو بهش نشون دادم گفتش که خدا رو شکر همه چیز خوبه هنوزم طبیعی میخوای گفتم آره بازم گفت پس خیلی شجاعی و گفت پس دیگه از امروز منتظر شروع درد و پروسه زایمانت باش احتمالا تا چند روز آینده دیگه فارغ میشی. منم خوشحال شدم که آخ جون دیگه چیزی نمونده و از همون روز هر لحظه منتظر نشونه ای بودم ماه آخر هم که کلا ماه درد بود و هی تا یه دردی میومد سراغم میگفتم این دیگه خودشه... اما نبود.

 روزها با انتظار می گذشت وهفته 40 هم داشت تموم می شد اما خبری از درد و نشانه ای از زایمان نبود. منم مدام توی سایتای مختلف در مورد بارداری بیش از 40 هفته میخوندم که همه جا گفته بودن تا 41 هفته هیچ اشکالی نداره و ممکنه 42 هفته هم بشه، توی نی نی سایت هم افراد زیادی بودن که بعد از 40 هفته زایمان کرده بودن. با ماماهای بهداشت و دوتا ماما که از آشناهام بودن و یه ماما که رفتم مطبش و نظرش رو پرسیدم مشورت کردم همگی گفتن این مورد زیاد پیش میاد اشکال نداره و تا 41 هفته میتونی صبر کنی . اما باید یه روز در میون بری نوار قلب بگیری تا از سلامت جنین مطمین بشی.

رفتم مطب اونی که قرار بود مامای خصوصیم بشه اون با یه لحن کاملا جدی گفت من هیچ مسیولیتی رو بر عهده نمیگیرم و باید بری نظر پزشک متخصص رو بپرسی ببینی بهت میگه صبر کنی یا نه.

شد 24 اسفند تاریخی که اولین سونو به من داده بود اما بازم خبری نشد 25 اسفند تاریخ سونو ان تی بود که میگن از همش دقیق تر اما بازم خبری نشد 26 اسفند تاریخ طبق پریودم بود و چهل هفته ام تموم شد و بازم خبری نشد و من صبحش رفتم زایشگاه نوار قلب نی نی رو گرفتم که کاملا نرمال بود و رفتم مطب دکترم تا ببینم چی میگه دکترم وقتی منو بعد از اینهمه مدت دید با تعجب گفت مگه تو هنوز زایمان نکردی ؟ گفتم نه . گفت چند هفته ای ؟ گفتم امروز 40 هفته ام تموم میشه. انگار خواست منو هول کنه با تعجب شدیدتر گفت 40 هفته ؟!!!گفتم آره گفت نباید بیشتر از این صبر کنی .گفتم مگه نمیگن تا 41 یا حتی 42 هفته اشکالی نداره و میشه صبر کنی؟ گفت چون از 40 رد شدی ممکنه بچه توی آبش قیر کنه (اولین مدفوع نوزاد که مکونیوم نامیده میشه)و نوار قلب هم اینو نشون نده و...

و گفت من دیگه فردا ظهر دارم برای تعطیلات عید از اینجا میرم و تا 8 فروردین نیستم میخوای تا برات همین امروز نامه بدم بری زایشگاه و آمپول فشار بگیری تا فردا که خودم هستم زایمان کنی؟ وقتی این جمله رو گفت چون من زیاد شنیده بودم که به کسی سوزن فشار زدن و بعد گفتن پیشرفت نداری و بردنش اتاق عمل گفتم لابد ایشون هم تا خودش هست میخواد که منو خودش عمل کنه.گفتم نه خانم دکتر اگه میشه میخوام صبر کنم تا دردام به طور طبیعی شروع بشن. چون همه چیز هم نرمال بود گفت خوب پس برات نوار قلب مینویسم پس فردا هم برو انجام بده.آخر سر من ازش پرسیدم حالا که 40 هفته تموم شده میتونم زعفرون وداروهای گیاهی مثل گلاب و گل گاوزبون بخورم تا دردام زودتر شروع بشن گفت داروی گیاهی؟ به هیچ وجه!!! باعث میشه بچه توی شکمت قیر کنه و مجبور به عمل بشی اگه دوست داری بری اتاق عمل این کار رو بکن. (این درحالی بود که توی نی نی سایت توی مطالب دکتر روستا که از طرفداران زایمان طبیعی هست خونده بودم برای زایمان راحت حتما هفته های آخر جوشانده گل گاوزبون و وتخم شوید رو بخورید و اگه از 40 هفته گذشتید زعفران هم استفاده کنید تا درداتون شروع بشن.) اما این خانوم دکتر آنچنان ما رو از این کار ترسوند که من اصلا سراغ اینا نرفتم و بعدا خیلی پشیمون شدم مخصوصا گل گاوزبون رو اگر خورده بودم شاید خیلی بهترم بود.

از مطب که اومدم بیرون ته دلم خالی بود چون قبلش با افراد زیادی در مورد صبر کردن بیش از 40 هفته صحبت کرده بودم و هر کسی یه چیزی میگفت و همه میگفتن نظر دکتر از همه مهمتره اونم که قطعی بهم نگفت که آیا صبر کردن صلاحه یا نه؟ وفقط انگاری دوست داشت منو عمل کنه و بره ومسیولیت صبر کردن به گردن خودم افتاد.

من مونده بودم سر دو راهی از طرفی همه چیز نرمال بود و من دوست داشتم دردام به طور طبیعی شروع بشن از طرفی هم همه از خودی و غیر خودی حتی همسرم مسولیت صبر کردن رو گردن خودم تنها مینداختن و هیچ کس منو همراهی نمیکرد و واقعا تحت فشار روحی شدیدی قرار گرفته بودم رسیدم خونه وضو گرفتم نماز خوندم وسر نمازکلی گریه کردم و دعای توسل رو خوندم و متوسل شدم به 14 معصوم و گفتم که خدایا من خودم رو سپردم دست خودت خواهش میکنم که اونچه که به خیر و صلاح من هست برام پیش بیار و زودتر دردام شروع بشن من یه زایمان طبیعی موفقی داشته باشم و گفتم خدایا من تنهای تنها هستم و هیچ کس به جز تو نیست و خودت دستم رو بگیر.یه روزم رفتم توی کلوپ ختم قرآن تهمینه جون و ازش خواستم که برای منم یه ختم بذاره تا زایمان موفقی داشته باشم .اونم بنده خدا برام ختم آل عمران و دعای امن یجیب گذاشته بودکه با دوستان دیگه فکر کنم 40 بار برام ختم کرده بودن. و منم براشون خیلی دعا کردم.

سه شنبه 27 اسفند بود آبجیم از شیراز اومد اون تنها کسی بود که منو دلداری میداد که اشکالی نداره هیچ اتفاقی نمیوفته.منم که نه دردی نه نشانه ای به خواهرم گفتم بیا عصربریم آرایشگاه موهامونو رنگ کنیم رفتیم آرایشگاه مو رنگ کردیم ابروها رو خوشکل کردیم رنگ کردیم اونجا هم من شده بود سوژه ، هرکی میومد میگفت این خانوم حامله چرا داره موهاش رو رنگ میکنه ؟ برای بچه اش خوب نیست منم هی باید توضیح میدادم که دو هفته آخر دیگه مشکلی نداره و تازه من رنگ بدون آمونیاک خریدم که خطر کمتری داره .

اومدیم خونه مادر شوهرم هم از شیراز اومد خونمون تا برای تولد نوه اش اینجا حضور داشته باشه اون خسته بود و به نی نی گفت مامان جون امشب نیا صبر کن تا من استراحت کنم دیگه از فردا خواستی بیای اشکال نداره . ما هم خوابیدیم و امشب هم خبری نشد .شوهرم هم چون خیلی میترسید که اتفاقی برای بچه بیوفته میگفت دیگه باید فردا پس فردا بریم سزارینت کنن که شاید اصلا این زایمان طبیعی نخواد اتفاق بیوفته و صبر کردن هم ریسکه.اما مادر شوهر میگفت نه همون طبیعی بهتره.

قسمت اصلی:

شد چهارشنبه28 اسفند من همچنان نگران بودم و خبری نیود زنگ زدم به دوستم که ماما هست اون گفت چون از چهل هفته گذشتی برو زایشگاه تا دهانه رحمت رو تحریک کنن تا دردات شروع بشن منم زنگ زدم به مامای خصوصیم اونم گفت عصر بیا مطب. ظهر به مادرشوهرم گفتمم برای من گوشت توی شیشه درست کنه چون میخوام زایمان کنم جون داشته باشم اونم برام درست کرد عصر اینا رو خوردیم و با مادر شوهرم دوتایی رفتیم مطب ماما. از خونه تامطب پیاده 5 دقیقه راه بود توی راه یه کمر درد عجیبی که تا حالا این مدلیش رو ندیده بودم اومد سراغم هی احساس میکردم کمرم داره از پایین میشکنه و من الانه که بالا تنه ام از عقب برگرده! خیلی حس بدی بود هی میاستادم و دست به دیوار میگرفتم و دوباره میرفتیم وقتی رسیدیم ماما هنوز نیومده بود نسشتم روی صندلی و نیم ساعت طول کشید تا اون اومد کمر منم دیگه آروم شده بود.

چشمتون روز بد نبینه سالم رفتیم داخل اتاقش،خانوم ماما دستکش پوشید دو انگشتش رو برد داخل یک جوری با تمام قدرتی که داشت چندین بار بچه ما رو تکون داد که من فقط از شدت درد دستش رو محکم فشار دادم و داد زدم و نزدیک بود از حال برم گفت بلند شو بیا تا صدای قلبش رو هم گوش کنم وقتی گوشی رو گذاشت قلب بچه خیلی تند میزد گفت زود برو زایشگاه نوار قلب بگیر شاید بستری بشی . توی دلم گفتم با این کاری که تو کردی خوب معلومه که قلب بچه نا آروم میشه .بهم گفت اونجا هم به کسی نمیگی که من بهت دستت زدما!

با حال زار از مطبش اومدیم بیرون شوهرم که شیفت بود خواهرم با شوهرش اومدن دنبالمون سوار ماشین شدیم اومدیم خونه نمازم رو خوندم وسایل بچه رو جمع کردم (هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری میرم بیمارستان ) رفتیم بیمارستان سه بار نوار قلب گرفتن و زنگ زدن به دکتر کشیک گفت بستری کنید. ما رو بستری کردن ساعت 8 شب بود دارویی چیزی هم وصل نکردن و فقط از شب تا صبح صدای قلب بچه رو با دستگاه گوش میدادن و یکی دو بار هم فشارم رو چک کردن ولی من از همون سر شب وقتی رفتم دستشویی دیدم عین پریود ازم خون اومد به ماما گفتم اومد چک کرد گفت چون زیاد نیست اشکالی نداره و خودم میدونستم که به خاطر همون تحریک هست.اون شب توی زایشگاه سکوت عجیبی بود و خیلی دلگیر بود به جز من 3نفر دیگه هم بودن که صدایی ازشون در نمیومد.منم گوشیم همرام بود و یه پیام نوشتم و فرستادم برای دوستام که من اومدم برای زایمان و برام خیلی دعا کنید. تقریبا از ساعت 12شب دردام شروع شدن مامای شیفت هم معاینه کرد گفت یک فینگره.هر 5 دقیقه یکبار یه دردایی میومدن که قابل تحمل بودن و من جیک نزدم و هی فکر میکردم که چون فاصله دردامم پنج دقیقه ای ان پس دیگه زایمانم نزدیکه و اینا دردای اصلی هستن و با خودم میگفتم چه تحملی دارم من. اصلا جیغ و داد نمیکنم.فقط مدام روی موبایلم نگاه میکردم ساعت میگذاشتم و فاصله دردا رو چک میکردم و مدام دعاهایی رو که با خودم برده بودم میخوندم نزدیک به ده تا دعا بود همه رو خوندم و مدام دعا میکردم و از خدا کمک میخواستم.

اونی که تخت کنارم بود از ساعت 2 درداش شدید شدو شروع کرد به آه و ناله و فریاد وگاز بی حسی گرفت و تقریبا دو ساعت بعد هم زایمان کرد.و من همچنان منتظر، دمدمای صبح ماما اومد چک کرد و گفت شده 2 فینگر صبح شد و یکبار دیگه چک کرد گفت نزدیک به 3 سانت شده منم که پروسه زایمان بغل دستیم رو از نزدیک شاهد بودم و اون وقتی خیلی فریاد میزد و تقاضای گاز بی حسی میکرد بهش میگفتن 3 سانته هنوز یک سانته دیگه میخواد و طولی نکشید که 4 سانت شد و گاز رو بهش دادن فکر میکردم که آج جون زایمان منم نزدیکه و من چقدر دردام ملایم هست و اصلا اذیت نشدم .

خلاصه شیفت عوض شد و ماماهای جدید اومدن و مامای قبلی اومد با من خداحافظی کردو گفت زایمان خوبی داشته باشی و رفت.

دکتر شیفت هم که اونقدر بی وجدان بود که به خودش اجازه نداد یه سر به زایشگاه بیاد صبح زود تلفنی وضعیت مارو بهش گفتن و تلفنی دستورات لازم رو داد و خودش رفت اتاق عمل خلاصه گفته بود به من آمپول فشار بزنن و کیسه آب رو هم پاره کنن. سوزن فشار رو چون با یه دستگاه مخصوص وصل میکنن و من قبلا دیده بودم متوجه شدم اما پاره کردن رو خبر نداشتم دیدم مامای شیفت اومد فکر کردم میخواد معاینه کنه اما دیدم عین اون دیروزی داره تلاش میکنه و فشار میاره بعد گفتم چکار میکنی گفت کیسه رو زدم.  با انگشت کیسه ما رو پاره کرد.آمپول فشار هم چون خیلی خطرناکه با یه دستگاهی وصل میکنن که شاید فقط دقیقه ای یه میل وارد بدنت میشه و برای من فقط فاصله دردا رو نا منظم کردوساعت یازده اومدن معاینه کردن گفتن 3 فینگره در واقع اصلا پیشرفتی نداشتم از ظهر دردا شدیدتر شدن اما فاصله هاشون نامنظم بود و هی معاینه میکردن میگفتن 3 هست و من فقط درد میکشیدم بی نتیجه گفتم به مامای خصوصیم زنگ بزنم از ظهر شروع کردم زنگ زدن هر چی به موبایل خانوم زنگ زدم حتی یکبار هم گوشی رو جواب نداد و من دردام هی شدیدتر میشدن و دهانه رحمم بازتر نمیشد و دیگه داشتم دیوونه میشدم ساعت 2 هم دوباره شیفت عوض شد اون دوتا مریض بغلی هم مرخص شدن و رفتن و فقط توی زایشگاه من موندم و دو تا مامای جدید و یه خدمه پزشک شیفت هم اومد با ماماها خوش و بشی کرد و بدون اینکه به من سر بزنه رفت برای استراحتش.مامای جدید اومد به من گفت 3 هست گفتم وای ازصبح هی میان به من میگن 3 هست پس کی قراره 4 بشه گفت هر وقت دردت میاد تند تند نفس عمیق بکش تا دهانه رحمت نرم بشه و سریعتر باز بشه. باز چون این راهکار رو بهم داد یه کم امیدوارشدم و دردام که با اینکه نفس عمیق کشیدن دردام رو خیلی شدیدتر میکرد دستامم رو به میله های تخت میگرفتم و محکم فشار میدادم و تند تند نفس عمیق میکشیدم تا درد ولم میکردفاصله بین دردا برای همه دعا میکردم و مدام شماره مامای خصوصیم رو میگرفتم که جواب نمیداد به شوهرم گفتم شماره شوهرش رو بگیر اون جواب داده بود و گفته بود خودش با زایشگاه هماهنگ میکنه هر وقت موقعش بود میادش .

دردا دیگه خیلی داشت غیر قابل تحمل میشد حتی دم و باز دم معمولی هم دردام رو بدتر میکرد. درد توی کمرم بود حس میکردم استخونای کمرم دارن از هم جدا میشن دیگه من شروع کردم به ناله کردن که چرا 4 سانت نمیشه؟ من اینهمه درد کشیدم و خبری نیست.

ماما سرم رو باز کرد و گفت بلند شو همین جا راه برو تا پیشرفت کنی یکساعتی با حال زار راه میرفتم و درد میکشیدم سکوت بود و من و درد و نا امیدی . دردا میومد و میرفت اما حتی فاصله هاشونم نامنظم بود این دیگه ته بدشانسی بود آخه من خونده بودم وقتی زایمان نزدیکه فاصله ها کم و منظم میشه.

دیگه نا نداشتم از دیروز ظهر که ناهار خورده بودم تا اون موقع گرسنه بودم رفتم روی تخت دوباره اومد معاینه کرد گفت نه هنوز نشده دیگه واقعا وقتی اینو گفت بی نهایت کلافه شدم و منی که اونقدر از اتاق عمل میترسیدم شروع کردم به التماس که تو رو خدا منو ببرید اتاق عمل دیگه تحملم تموم شده دیگه نمیتونم ماما هم اصلا نمی گفت با منی یا با دیوار سرم رو وصل کرد و رفت منم درد میکشیدم و التماس میکردم و اونم محل نمیذاشت چون اتاق عمل تعطیل بود و پزشک شیفت درحال استراحت بود و اونا نمیخواستن مزاحمش بشن. از اون طرف هم زنگ میزدم به همسرم که من دیگه دارم میمیرم بگو منو ببرن اتاق عمل اما هرچی اونا هم از پشت در التماس میکردن که دیگه ببریدش عمل کسی گوش نمیکرد که نمیکرد .

من با یه حال زاری با اشک و ناله و التماس این جملات رو میگفتم "من دارم میمیرم ، تورو خدا منو ببرید اتاق عمل ، من اشتباه کردم اومدم برا زایمان طبیعی ، من نفهمیدم ،چرا باور نمیکنی من دارم میمیرم؟ من دیگه تحمل این دردا رو ندارم ، باید حتما جلوی چشمتون بمیرم که باور کنید؟ خواااهش میکنم ." اما اون مامای بی وجدان حتی یه دلداری یه کوچکترین امید یه کلمه حرف جوابم نمیداد که یه روزنه امیدی توی دلم باز شه از همه جا نا امید شده بودم میگفتم اگر بمیرم هم برای اینا مهم نیست .فقط یادمه یه جای داشتم میگفتم گاز بی حسی و زایمان بدون درد دروغه که یهو انگار بهش توهین کرده بودم داد زد مگه تو استفاده کردی که میگی دروغه؟

تو همین حال و احوال بودم که یه خانوم اومد که گویا وقت زایمانش بود اما ظاهرا که به نظر نمیومد دردی کشیده باشه سرحال بود گفتن صبر کن تا بیایم معاینه ات کنیم اونم دقایقی به تخت بغلی تکیه داده بود و به من نگاه میکرد منم کلی براش دردو دل کردم اونم گفت ان شاالله که سریع تر زایمان کنی و راحت بشی ولی من حتی یک درصد هم دیگه امید به زایمان طبیعی نداشتم و اصلا نمی دونستم چی در انتظارم هست چون کاملادر اوج نا امیدی بودم.بعد اومدن اونو معاینه کردن بهش گفتن وضعیت دهانه رحمت خیلی خوبه ساعت الان چهارو نیمه برو دو ساعت پیاده روی کن، شش و نیم بیا تا بستریت کنیم تا زیاد معطل نشی.

همین موقع سوپروایزر بخش هم اومد وقتی منو دید ، شروع کرد به نصیحت کردن که عمل بده و فلانه چرا میخوای عمل کنی ؟ گفتم آخه 14 ،15 ساعته که دارم درد میکشم و هی میگن 4 سانت نشده که این گاز بی حسی رو بهت بدیم پس کی قراره 4سانت بشه من که دیگه دارم میمیرم.دیگه دردها از آستانه تحمل من داشتن بالاتر میرفتن که همین موقع بود خانوم ماما معاینه کرد و بعد از16 ساعت گفت شد 4 سانت شده و اون گاز بی حسی ، اون فرشته امداد الهی رو دادن به ما و گفتن فقط موقعی درد اومد اینو میذاری جلو دهانت و نفس میکشی اگه فاصله بینش استفاده کنی کامل از هوش میری و دیگه نمی تونی زایمان کنی و منو تنها گذاشتن و رفتن.میرفتن اون پشت یه اتاق بود تلوزیون نگاه میکردن و براشون مهم نبود که چی به سر من بیاد فقط این خدمه بنده خدا حواسش به من بود.ساعت هم حدودا یه ربع به 5 بود .همین موقع تلفن زایشگاه هم زنگ خورد ماما گوشی رو برداشت مامای خصوی بود گفت که الان دیگه وقتش هست باید بیام منم گفتم بگو دیگه نمی خوام بیای چون واقعا از دستش ناراحت بودم و دیگه نمی خواستم ببینمش.

من بودم و تنهایی و سکوت! تا دردا میومد سریع شروع میکردم داخل این تند وتند نفس کشیدن خدا رو شکر که همین بود وگرنه اول دردا رو که کمی احساس میکردم واقعا تحمل ناپذیر بودن یک فشار خیلی شدید به کمرم میومد و سریع بی حس میشدم بی حسی هم جوری بود که احساس میکردم توی فضا هستم گوشام حالت گرفتگی خاصی داشت ولی میشنیدم ، زبونم سنگین بوداما میتونستم حرف بزنم.ما بینش هم تند و تند نفس عمیق میکشیدم تا از هوش نرم.

نیم ساعت شد و نشد که اومد معاینه کرد و گفت فول شده یعنی از 4 سانت به ده سانت رسیده بودم خدایا شکرت باورم نمیشد گاز رو ازم گرفتن  اما میگفت باید سر بچه رو ببینم تا ببرمت اتاق زایمان هر وقت دردت اومد زور بزن تا بیاد پایین، بچه هم تا اون لحظه هنوز وارد لگن نشده بود و شناور بود هی میومد هی بر میگشت که ماما تعجب میکرد البته جوون و کم تجربه هم بود سرم رو باز کرد و به من گفت بلند شو برو دستشویی گفتم دستشویی ندارم گفت باید بری تا بچه ات بیاد پایین.(که بعدا شنیدم این خطرناکترین کار ممکنی بوده که توی اون لحظات انجام داده توی اون موقعیت حتی اگه کسی دستشویی هم داشته باشه نمیذارن  بره .) خدمه دستمو گرفت از تخت اومدم پایین رفتم دستشویی معذرت میخوام همین که نشستم احساس کردم بچه داره میوفته ، داد زدم سریع خدمه اومد دستمو گرفت و بردم بیرون سر بچه رو کامل حس میکردم یواش اومدیم به ماما گفتم سر بچه ام اومده پایین پایین هست.خدمه گفت ببرمش اتاق زایمان؟ گفت نه خانم من باید ببینم و بگم که پایین هست اونوقت بریم اتاق زایمان بیا بخواب روی تخت تا معاینه کنم . همین که نسشتم روی تخت که بخوابم سر بچه رفت بالا و خودم متوجه شدم اونوقت نگاه کرد و بهم گفت نیست که گفتم به خدا بود همین الان برگشت بالا ولی اون باور نکرد و دوباره وقتی درد اومد زور زدم و دیگه اینبار اجازه فرمودن که بله وقتشه بلند شو تابریم اتاق زایمان حالم خیلی زار بود خدمه دستمو گرفت و به سختی از تخت اومدم پایین عینکم رو که روی تخت بود گذاشتم روی چشمام گفت صبر کن ویلچر بیارم گفتم نه میترسم دوباره بشینم برگرده بالا .دستم رو گرفت رفتیم اتاق زایمان ماما اونجا بهم خندید گفت نگاش کن چرا عینک زدی گفتم میخوام که بچم رو درست ببینم.از یه تخت شبیه تخت معاینه اما خیلی بلندتر رفتم بالا و خوابیدم بلافاصله دردم اومد گفتم درد اومده زور بزنم گفت نه خانوم هنوز وسایلا آماده نیست زور زدی بچه افتاد با خودت منم هرجوری بود خودم رو کنترل کردم و صبر کردم. خانوم به خدمه گفت وسایلا رو بهش داد قیچی گذاشت که برش بده قیچی کند بود به خدمه گفت یکی دیگه باز کن نمیبره خدمه هم هی مجبور بود از روی اون کرسی کنار تخت که روش ایستاده بود تا شکم منو فشار بده بیاد پایین و بره وسایل بده دوباره برگرده ، خلاصه برش مربوطه رو داد و گفت حالا زور بزن منم دیگه دردم نمیومد که زور بزنم چند ثانیه صبر کرد دید خبری نیست گفت دیگه باید زور بزنی منم بدون درد شروع کردم به زور زدن خدمه هم با دو تا دستش رو شکمم رو منقطع فشار میداد منم چون میترسیدم بچه دوباره برگرده بالا بهش میگفتم تو رو خدا پیوسته فشار بده و ولش نکن! که دیگه درد هم اومد (آخه درد مرحله آخرعین یه نیروی قویی هست که مجبورت میکنه زور بزنی و وقتی هم که زور میزنی دیگه حسش نمیکنی.)من همچنان زور میزدم و چون توی نی نی سایت توی خاطرات یکی خونده بودم که اون لحظه یه توپ بولینگ رو حس میکنی که باید از وجودت خارج کنی و حالا باید تمام انرژیت رو بذاری تا خارج بشه همش منتظر یه چیز گنده بودم که بیاد بیرون حالا مامای دومی هم که شیفت بود بالاخره از موبایلش و تلوزیون دل کنده بود و اومد اونجا به همکارش گفت یه خبر میدادی تا بیام ! و همین طور که گوشیش دستش بود منو تشویق میکرد و میگفت بده بده ، بده آفرین منم یه نفس گرفتم و به زور زدن ادامه دادم با تمام وجودم زور میزدم و هنوز منتظر یه توپ بودم و با خودم میگفتم پس این توپ کجاست یه لحظه یه جسم نرم رو حس کردم همین مامای دومی دستم رو گذاشت روی دلم و گفت تموم شد ببین دیگه شکمت صافه نگاه کردم بچه ام رو توی دستان ماما دیدم که داشت بندنافش رو قیچی میکرد (اصلا برام قابل باور نبود فکر تموم شدن نبودم فکر میکردم هنوزخیلی باید زور بزنم آخه از مرحله آخر یه چیز خیلی وحشتناکی در ذهن داشتم میگفتن اول سر بچه عین یه توپ باید بیاد بیرون بعد شونه هاش هنوز گیره و تا بکشنش بیرون کلی بدبختی داره.شنیده بودم وقتی شونه هاش میخواد بیاد بیرون یه جیغ از عمق وجودت میزنی که هیچ وقت نزدی.)

اما نه !

این بچه من بود که توی دستای اون خانوم بود و این من بودم که روی اون تخت خوابیده بودم یه ساعت روبروم بود که ساعت 6 و 43 دقیقه رو نشون میداد یعنی درست دو ساعت و نیم قبل از سال تحویل بچه ام به دنیا اومد شروع کردم به اشک ریختن وهی پشت سر هم میگفتم خدایا شکرت .اما همزمان یه چیزی توی شکمم تکون میخورد که گفتم یکی دیگه هم داخله گفتن نه اون جفت هست نگران نباش .

تا بند نافش رو چید بچه ام یه عطسه کرد خدای من هنوز گریه هم نکرده بود ولی اولین کاری که کرد همین عطسه بود بعد خدمه بچه رو گرفت منم داشتم نگاه میکردم بدنش بر اثر فشار زایمان یه رنگ خاصی بود گفتم چرا این رنگیه گفتن درسته که. گذاشتش روی یه تخت مخصوص که پارچه استریل روش بود و شروع کرد به تمیز کردنش و اون موقع یه کم گریه کرد و من اشک میریختم و توی همون حال برای خدمه که خیلی توی دو مرحله آخر خیلی کمکم کرده بود بلند دعا میکردم . گفتم بچه ام رو بیارید ببینمش، خدای من مثل هیچ کس نبود گفتم بذاریدش روی سینه ام تا شیر بخوره گرفتنش اما هنوز حیرون بود و به دور رو ور نگاه میکرد و میلی به خوردن نداشت گفتم صورتش رو بذار روی صورتم اون مامای دومی که حالا بچه توی دستش بود ازحرفم تعجب کرد انگار کسی تا حالا این تقاضا رو نکرده بود صورتش رو گذاشت روی صورتم همین جور اشک میریختم و صورت و بدنش رو بو میکردم یه بوی خیلی خوب میداد انگار از بهشت اومده بود و بوی بهشتی میداد .همین مامای دومی وقتی این حال منو دید خیلی احساسی شد و نزدیک بود با من گریه کنه که همکارش بهش گفت بازم تو احساسی شدی؟ بعد بهم گفت میتونم یه عکس ازتون بگیرم منم چون عکس اون لحظه رو دوست داشتم گفتم آره بگیر به خودمم بده اون عکس واقعا هم خیلی حالت روحانی و معنوی داره صورت بچه ام روی صورت من بوده ومن دارم اشک میریزم.

بعد بچه رو برداشتن خدمه لباسش رو پوشوند و من گفتم نبرش میخوام با خودم ببرمش گفت نه همراهی هات پشت در خیلی داشتن گریه میکردن و منتظرن ، گناه دارن ، بذار تا ببرمش.

 اونو بردن و حالا شد نوبت بیرون کشیدن جفت به من گفتن باید چند تا سرفه کنی تا جفتت خارج بشه یکی دوتا سرفه کردم ماما هم بند ناف رو کشید جفت سریع خارج شد بهم نشونش داد یه کیسه مانند بزرگ بود بند ناف بهش وصل بود انداختنش توی سطل .بعد گفت باید شکمت رو فشار بدم تا اگه چیزی مونده خارج بشه آنچنان با 5 انگشتش به زیر دلم فشار میداد که اصلا اون موقع تحمل درد این رو دیگه نداشتم ، بعد هم شروع کرد به بخیه زدن حالا دیگه مهربون شده بود! اینی که از ظهر تا حالا اینقدر بداخلاق بود نمیدونم حال من روش اثر کرده بود چی شده بود خلاصه کلی مهربون شده بود دیگه من بودم و اون35 دقیقه تمام بخیه میزد و با هم حرف میزدیم بهش گفتم که دلم از دست مامای خصوصیم و اون خانوم دکتر شیفت که اصلا به من سر نزد خیلی گرفت و گفتم حالا اصلا باورم نمیشه که زایمان طبیعی کردم و اونم کلاس گذاشت و گفت اون موقع که میگفتی منو ببر اتاق عمل به خاطر همین جوابت نمیدادم.این بین هم خدمه یه چند تا خرما و دو تا لیوان آب خنک که خواهرم بهش داده بود بهم داد که خوردم و براش دعا کردم شوهرم هم پولی که قرار بود بدیم به مامای خصوصی داده بود به خدمه و گفته بود بین سه تا تون تقسیم کن (من توی ذهنم بود همش رو بدم به خدمه) که انگار قسمتش نبود و همون مقدار که به اون مامای دومی که از تلفن و تلوزیون جدا نمی شد رسید به خدمه که اینقدر به من رسیدگی کرد رسید . خلاصه بخیه زدن تموم شد ساعت 6و نیم بود و خدمه اومد منو از تخت آورد پایین و نشستم روی ویلچر و حرکت کردیم به سمت بخش بغلی که تازه زاییده ها رو بستری میکردن و همه چیز به سلامتی تموم شد. اون موقع حس خیلی زیبایی داشتم  انگار از آسمون به زمین اومده بودم احساس سبکی میکردم انگار بر بال ملایک سوار بودم. یه حس تازه که هیچ وقت حسش نکرده بودم.

 به جز من همونی که دیشب کنار دستم بود و گفتم که زایید هم اونجا بود . بعد از منم اون خانومی که گفتم بهش گفتن برو پیاده روی اومد اون وقتی دو ساعت پیاده رویش رو انجام داده بود که همراهیام میگفتن توی حیاط بیمارستان میچرخیده ساعت 6و نیم اومده بود و یه ربع به 7 زایمان کرده بود به همین آسونی و به همین سرعت اصلا نه صدای جیغی اومد نه چیزی که آوردنش. هنوزم مثل دفعه قبلی ماشاالله سرحال بود بعدم با بچه خوابیدن تا خود صبح اصلا نه بچه تقاضای شیر کرد و گریه کرد و نه مامانش بلند شد به بچه شیر بده تا فردا عصر هم که اونجا بودیم ما کوچکترین صدایی از این بچه و مادر نشنیدیم.

یکی دیگه هم صبح زود آوردن که بچه اش اولین نوزاد سال 93 در شهرستان حساب میشد اونم دقیقا فقط ربع ساعت طول کشیده بود که زاییده بود خودش که تعریف میکرد از شروع دردش تا آخرش همش 2.5 ساعت شده بود از اون یکی هم سرحال تر بود.

ولی من همراهی هام میگفتن وقتی آوردنت رنگ رخسارت خیلی زرد بود و مشخص بود که اصلا نا نداشتی.شب تا صبح هم خواب نرفتم وقتی هم از جام بلند میشدم هی میخواستم پرت بشم سرم گیج میرفت اصلا توانایی تنها راه رفتن نداشتم باید دستمو میگرفتن تا دستشویی میبردنم.

این بود خاطره زایمان طبیعی من که پس از چهل هفته و سه روز در تاریخ 29/12/1392 ساعت شش و چهل و سه دقیقه عصر روز پنج شنبه دخترم رو به دنیا آوردم و خدا رو شاکرم که به من چنین لطف و عنایت بزرگی کرد. هم نعمت مادر شدن را شکر هم به خاطر کمکهای بی انتهایی که توی زایمانم بهم کرد که اگر لطف خدا و رحمت بی منتهایش نبود معلوم نبود چی به سرم میومد. خیلی خوشحالم که  زایمان طبیعی کردم و و مادر شدن رو با تمام وجود حس کردم و لمس کردم اون لحظه که بچه ام از وجودم بیرون اومد شیرین ترین احساس دنیا رو داشتم از قشنگترین لحظات عمرم شد و به لطف خدا خاطره تولد فرزندم یکی از زیباترین خاطرات زندگیم شد.

نتیجه:« گذشته از اینکه بیمارستان شهر ما خوب نبود و من بدون درد رفتم بیمارستان و خیلی معطلی کشیدم همه بهم گفتن چون دو مرحله آخرت خیلی سریع شد جزو آسون زاها بودی اما چون بدون درد رفتی و با درد مصنوعی زاییدی مرحله اولت زیاد طول کشید که اگر گل گاوزبون و تخم شوید میخوردی اینجوری نمی شد تو هم راحت می زاییدی.»

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)